آقاجان
05 دی 1398 توسط مدرسه علمیه حضرت زینب کبری ارومیه
﷽
آقاجان
سالهاست که با خیال آمدنت
هر صبح
کوچه پس کوچه هاےدلم را
آب و جارو میکنم …
همان حین که سلامم را به محضرتان عرض مےکنم
عطر حضورتان جان مےبخشد؛به روح خسته ام…
از هجران رویتان صاعقه اے در آسمان ابرے دلم فریاد مےکشد و ناگاه چشمانم مےبارند
گلهاےنرگسےکه برای استقبال از قدمهایتان خریده بودم
حال میان صفحات مفاتیح ام خشکیده اند…
در نبودنت بهارے نمےآید
وچشمهایم تا کار مےکنند خزان مےبینند
تا نیایے بهار را باور نخواهم کرد یا ربیع الانام….
در افق آرزوهایم
تنها أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج را میبینم…