نجوای دخترانه...
دیشب به خوابم آمده بودی بابا.
نشستم روی پایت و موهایم را مثل همیشه
شانه کردی،
خبری از بیابان و کاروان نبود.
ویرانه “گلستان” بود.
و من شبیه روزهای گذشته میدویدم.
تو صدایم میزدی و من رقیه میشدم.
بالا میرفتم و اوج میگرفتم در آغوشت…
در خواب به من میگفتی: مهربان دلشکستهام! مسافر غریب و کوچکم!
میدانم این خواب آرام تو، آتش به جان همه میزند…
نخواب دخترکم!
نخواب…?