کاسه صبر
﷽
هر روز در بحبوحه ے دلتنگےهایم
بغض مے آید
در مسیرِ نفس هایم مے نشیند
زانو هایش را به اغوش مےکشد و سرش را به زیر مےاندازد
نفسهایم یک به یک مےآیند کمے نظاره گر مےشوند
و آرام مےگذرند
چشم هایم،
آرام صدایش مےکنند و
او ناگاه لب به سخن مےگشاید
وچشمهایم بےدرنگ
به حال نزارش مےگریند
اشکهایم،
سرازیر مےشوند و درون کاسه ے صبرم مےچکند و کاسه را لبریز مےکنند
اقا جان
در انتظار تو کاسه صبر که هیچ، صبر کاسه هم لبریز شد…
در افق آرزوهایم
تنهاأللَّھُمَ عـجِّلْ لِوَلیِک ألْفَرَج را میبینم…